بسم الله الرحمن الرحیم

 

تا مدتها تصویری از "خاقانی" در ذهن داشتم که همواره ام از نزدیک شدن به شعر او بر حذر می داشت. شعرش را پیچیده و سخت تصور می کردم و خودش را یک شاعر از خود متشکر و خودشیفته. - حالا بماند که حقیقتا هست یا نیست! ـ به خصوص که مطالعه برخی قصایدش از جمله قصیده ای با مطلع "نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا" ، این ظن را تقویت کرد و بین من و شعر خاقانی، بیشتر فاصله انداخت.

چون برای دلم می نویسم، نمی خواهم وارد اختصاصات سبکی دوره و زمان خاقانی بشوم و نیز نمی خواهم ویژگی های زبان قصایدش را برشمارم، یا از اخلاق و حتی زندگی شاعر بگویم که حرف در این زمینه بسیار است. و پرداختن به آن نیازمند مطالعه تخصصی. آنچه می خواهم بگویم ، درباره غزل های این شاعر قرن ششم است در حد و اندازه خودم.

من اگر در جایی غیر از دیوان اشعار او به غزلیاتش بر می خوردم، با آن سابقه ذهنی که داشتم، محال بود باور کنم غزل هایی با این همه لطافت و سادگی و از همه مهم تر، اینهمه احساس و عاطفه بتواند از آن کسی همچون خاقانی باشد. هرچقدر که قصایدش پیچیده، متکلفانه و دشوار است ، غزل های او ساده و روان و بسیار نزدیک به زبان امروز می باشد.

آشنا شدن با غزل خاقانی ، برای هرکس که مثل من تصور آنچنانی از خاقانی داشته باشد، حتما بسیار جذاب خواهد بود. نمونه هایی را هم در ادامه مطلب بخوانید .

۱

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت!

ما بی خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی خبر ما خبر نداشت

ما را به چشم کرد که ما صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

گفتا دویی نجویم و زین خود گذر نکرد
گفتا یگانه باشم و زین خود گذر نداشت

وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت

گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم ، دیدم که در نداشت

گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت !

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت