برگرد ...
به نام خدا
یک بار دیگر دستهایم را رها کرد
تا روی پای خود بمانم مثل یک مرد
باور نخواهد کرد سرمای خزان را
آن کس که عمری غربت او را گرم پرورد
با خاطراتش همقدم شد در خیابان
در برگریزانی که عمرش را سرآورد
پاییز و یاد روزهای بی تو بودن
پاییز و شبهای بلند ساکت و سرد...
صد بار این پاییزها را دوره کردم
در ازدحام های و هوی مرد و نامرد
ای کاش می دیدی غبار تیره شهر
با روزهای روشن عمرم چه ها کرد
ترسی به جانم می وزد حالا که رفتی
من مرد سرما نیستم؛ پس زود برگرد
آبان 1393
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 11:28 توسط زهرا علیشاهی
|
من فقط مسافرم